اگه سردموُ تو خودم یخ زدم؛تو یادآوریِ بهارِ مَنی....

ساخت وبلاگ

دوشنبه 5 فروردین 1398 @ 17:47

 

آن کس که مسلح به راستی و

روشنایی شود

شعور و شادمانی را به ارمغان دارد.

درودِ  خوشبوترین دهانِ ستاره بر او 

و بر آنان باد....

#سید_على_صالحى

.

.

.

(آلاله های عزیزم)

دیروزِ روز،روزِ شلوغ پلوغی خونه ی آقاجان بود.(اول نوروزمنظورمه)مهمان ها آمدن و

رفتن و

آمدن و

رفتن و....گریه کردیم و

خندیدیم و

یادعزیز سفر کرده مون جاری بود...

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه....

دایی گفت،مقرب " بهم سپرده،به کسی بی احترامی نکنید.کسی؟منظور شوهرش و فامیل شوهرش بود.

من،

 و مرد شریف و چوپان با هم گفتیم؛ چشم.

از دوم دی،تا به اکنون ،هرطوری شد،با هیچ کدوم شون چشم تو چشم نشدم.الا زن عمو رقیه.که جاریِ بسیارمحترمِ خاله است.

خبر دادن،شوهر خاله به  اتفاق والدینش آمد.دوتا پسرهای خاله  هم هستن.رفتم تو اطاق ،محمدرضا دنبالم اومد،وبعد عروس کوچیکه و

زن دایی ودادا و...

گفتم،پارسال خاله ام باهاشون بود.صدای پدرشوهر خاله می اومد،با تحکم به اجی میگفت،تو دیگه نباید گریه کنی.تمامش کن.حسینُ ببین.

صداش رو مخم بود.حالم داشت بد میشد.باید دورمیشدم.دور...

یه نگا به پنجره کردم و

به محمدرضا گفتم،میشه ازاین ور رفت ؟نه؟گفت،تو برو،منم عکس تو،درحین رفتن می گیرم و

می فرستم واسه مدیرکانال و میگم ،اول نوروز،دختری از پنجره گریخت :))پرسیدم کدوم کانال؟گفت،شهر باران:))

مامانش،که زن دایی کوچیکه باشه،دعواش کرد،...

(پنجره،محمدرضا واستخر:))

گفتم جمعه مسافری یا!اگه از ذهنت گذشتیم ،أمره دعا بکن=مارو دعا کن.عینهو آخ و ن د ا ،سرجنباند....که من خنده ام بگیره :))مامانش گفت،الله اکبر.محمد رضا چهارم فروردین ۷۸ بدنیا آمدو

علی رضا،پسر بزرگه خاله جان،۲۳ تیرِ همان سال.محمد رضا دوسال ونیمه بود،همراه دایی اینا رفته بودیم قم.قبل حرکت پدرجان بهش گفته بود،ببین محمدرضا ؟جان تو جان ماجان.برگشت به پدرجان گفت،من هواسم بهش هست،توی شلوغی گمش نمیکنم .پدرجانم بهش گفت،خیلی آقایی.من توی اتوبوس و هیچ ماشینی خوابم نمیبره و 

چشمم به جاده است....زن دایی سرش رو گذاشته بود روی شونه ام مثال دختر بچه ها خوابیده بود.محمدرضا بغل دایی (صندلی پشتی )خواب بودو

دایی و دوستانش مشغول پچ پچ،...دور ور سه و نیمه بامداد،این بچه یهو از خواب بلندمیشه و

بلند بلند میگه،ماجان؟ماجان ؟هستی؟ 

از لرزش های ویبره ای،زن دایی بیدار شد،دید که دارم ریز ریز میخندم.گفت آره هست،هرچقدر دایی بهش میگه هیس،آره هست.میگه خودم باید بشنوم و

ببینم.دایی بهش گفت،بهت میگم هست.که وقتی  بلند بلند گفت،من  به مامدآقا قول دادم مراقبش باشم.اتوبوس رفت رو هوا:))

حالا ،جمعه قرارِ ،تنها برِ کربلا....

دوضربه به شیشه پنجره خوردو

پنجره باز کردم،رضا کتونی آورد وگفت،بیا.رفتم روی تخت و

لب پنجره کتونی پوشیدم و

پاف،جف پا پریدم پایین ...

این شد که،خیلى یهویی سر از باغ درآوردیم و

 حال و هوای ایشون ،زیر بارون تماشایی بودو

 کیفور شدیم و

خواستیم شما هم ببینینش :)

.

.

.

.

وبعله؛خوش بحالِ دختر میخک که میخندد به ناز...

گل ناز:)

سالی که گذشت ،سالِ گل  میخک نامگذاری شده بود.ولیکن سالِ 1398 ،سالِ "گل ناز"  نام گذاری شد.

بله،ناز کنی، نظر کنی،قهر کنی ،ستم کنی و...الی ماشاءالله و

باقی ماجرا:)

 وترکیب  رنگ ها به این معناست که؛ گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ /هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...+_+

پ.ن۱؛ عنوان از امیرتاجیکِ.که وقتی شنیدم ،تو ذهنم درخت پُر تی تی ثبت شد:)

پ.ن۲؛خواستم از اتفاقِ اول باهاری بنویسم.ازلبخند شیتیه،ازاینکه ،انگاری مردشریف ،پشه و مگس تو هوا می پرانِ ..که هی؟کجایی لامذهب؟ازاینکه دوپا داشتم دوپاقرض گرفتم،رفتم لب استخرو پشت دایی کوچیکه قایم شدم و

تند تند واسش تعریف کردم ،که چیکار کردم.ازاین که مرد شریف اومدو گفت،ابولفضی تو دیوانه ای.دیوانه.وبعد هارهارخندیدین.../:

بگذریم...

حال احوال تون چطورِ؟ان شاءالله که خوب باشین و

خوش...

<< ابرِ ارغوانی >>...
ما را در سایت << ابرِ ارغوانی >> دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fhaftaflakblue9 بازدید : 290 تاريخ : چهارشنبه 7 فروردين 1398 ساعت: 7:36